یکسال قبل انقلاب کلاس اول به همراه برادرم که کلاس اول راهنمایی بود عضو کانون پرورشی شدیم. پدر و مادرم خصوصن پدرم اعتقاد فراوانی به مطالعه و کتاب داشت . روزهایی که شیفت عصر مدرسه بودیم برادرم میومد دنبالم حدود ساعت 5 عصر و یک مسافت 20 دقیقه ای پیاده تو ی خیابون خلوت و پراز درختهای بلند چنار انتهای خیابان نزدیک ایستگاه راه آهن و میرسیدیم به کانون . منکه تازه خوندن نوشتن رو یاد میگرفتم به کمک برادرمحروفهاییکه میتونستم بخونم رو میخوندم و کم کم کتاب خون شدم ایزد بانوان سرزمین من
آشغالهایمان را زیر فرش نریزیم
کتاب - کانون پرورشی - آتش
کانون ,کتاب ,پرورشی ,رو ,عصر ,کم ,کلاس اول ,کانون پرورشی ,نزدیک ایستگاه ,ایستگاه راه ,خیابان نزدیک
درباره این سایت